ارادتمندان استاد شجاعی(نون .شین)



گرچه بر دوش دل غم زده باری دارم

دست بر باده ی انگور نگاری دارم

بوی این بادیه خود رهزن هفتاد سر است

انتظار فرج  اسب و سواری دارم

می گشایم سحر از ناله چراغی به دواشک

که در این  باغ نشانی بهاری دارم

همه کارم تویی ای روشنی صبح سحر

ورنه من با شبِ تاریک چه کاری دارم

تنگ شد سینه ام از بس که به خود پیچیدم

مثل گرداب که بامرگ قراری دارم

می درخشد نظرم در هوس منتظرم

همچو شمع که به هر دیده مزاری دارم

انتظاریست دلم را که گلم سبز شود

چون خزان سوختگان زردی و زاری دارم

شعر می گویم ومی رقصم ومی رقصانم

بر لب آوازی در دست دوتاری دارم

من خروس سحرم مژده صبح آوردم

با شما شب زدگان رمه کاری دارم

الرحیل است دراین دشت که خورشید دمید

این چنین است گر آوای شعاری دارم

فرصت شاعری و عشوه دراین میدان نیست

ورنه از شعر وسخن باغ و بهاری دارم

من که باشم که زنم لاف سخن آوردن

هر چه دارم همه ارز حضرت یاری دارم

سین .شجاعی

 


اى درویش! اگر شبى سرت درد بگیرد آن درد را به سر و چشم خدمت کن که دردِ سرى، که او دهد سَرسرى نبُوَد . وگفت: اگر به تقدیر، تو را بلایی دادم مرا شکر کن . به آن مصیبت منگر ، به آن نگر که ،آن روز که ارزاق قسمت مى کردم تو در یادِ ما بودى. وگفت:پرده دو است، یکى برداشته ام و هرگز مبادا که فروگذارم، و یکى فروگذاشته ام و هرگز مبادا که بردارم. سرو جانم فدای آنکه که، "هو" گفته و گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آهخته ، با دوست از میان جان ساخته، بر نطع عشق مهره دل بباخته، شستِ طلب در دریاى دولت انداخته، خان ومان بشریّت به جملگى برانداخته و از همه به "ه ی چ "پرداخته. درویش را نه بر پشت بارى، نه با کس شمارى، نه بر دل بازارى و نه در سینه آزارى، نه با هیچ مخلوق کارى فهو مجرّد باللهّ ، والخلف عند الله. ای رفیق در این را ه ،جگر سوخته می خواهند و دلِ با درد، قدم با صدق و جان با عشق و جمعیت بی تفرقه و. اگر چنین نقدی داری، کار کارِ توست و روز نوروزت آری اول بلایی که به تو روی آورد بلای هستیِ توست، این هستی را جمع کن و به دست سلطان توحید بازده که طالبِ پراکنده و متفرق را به جز توحید جمع نکند. که فرمود: التّوحید افراد القدم عن الحدث. توحید صرّافى کردن است نفایه حدث بینداختن، و سره قدم برداشتن. آن یکى گفت: توحید و موحّد و واحد، این ثالث ثلاثه بود. همه عالم دربند آن اند تا یکى بدهند و دو بستانند، امّا اهل هیچستان دربند آن اند که همه بدهند و یکى بستانند و آن هم ه ی چ.


هو

.

صراط ما رهِ میخانه باشد

بهشتِ ما رُخ جانانه باشد

نه طوبی خوشتر از بالای دلبر

نه کوثر بهتر از پیمانه باشد

مرا ای واعظ از دوزخ مترسان

که آتش راحتِ پروانه باشد

اگر صد تیغ بارد مردِ شاهد

نتابد روی چون مردانه باشد

مگو واعظ به ما از کفرو ایمان

که طامات شما افسانه باشد

به پندِ عاقلان هر کو نهد گوش

به نزدِ شاهدان دیوانه باشد

نیابی در دلِ درویش جز حق

مقام گنج در ویرانه باشد.

حق

asrarehich@

از تلگرام ادب و عرفان


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها